نوشته های هاروکی موراکامی
برای کسانی که درونگرا هستند خیلی جذاب و گیراست. برای من بعنوان یک
خواننده حرفه ای اوج جذابیت کتاب در قدرت ایجاد حس همذات پنداری با قهرمان
داستانه، کاری که موراکامی در خیلی از نوشته هاش به خوبی از پسش براومده.
توصیه می کنم کتاب رو بخونید و امیدوارم مثل من از ترجمه ی خوبش لذت ببرید
نقل
از متن: (همه همینطور پشت سر هم ناپدید میشوند. بعضی چیزها یکباره محو
میشوند، انگار ناگهان آنها را برچیده اند. بعضی دیگر به آهستگی در مه
کمرنگتر و کمرنگتر میشود... و تنها چیزی که باقی میماند کویر است.
وقتی از بار بیرون آمدم چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، و بارانی ملایم بر
خیابان اصلی آئویاما میبارید. بیش از حد خسته بودم. قطرات باران بی هیچ
صدایی ساختمانهای بلند را خیس میکرد، ساختمانهایی که مثل سنگ قبر، کنار
هم ردیف شده بودند. اتومبیلم را در پارکینگ بار گذاشتم و پیاده مسیر خانه
را پیش گرفتم. در میان راه بر لبه ی حفاظ کنار خیابان نشستم و کلاغ بزرگی
را تماشا کردم که نشسته بر یک چراغ راهنمایی قارقار میکرد. ساعت چهار صبح،
خیابان آشفته و کثیف به نظر میرسید . سایه ی تباهی و گسیختگی همه جا در
کمین نشسته بود و من هم بخشی از آن بودم . مثل سایه ای که بر دیوار
افتاده باشد.)
دلم میخواد خیلی خیلی بیشتر راجب کتاب صحبت کنم ولی هر چقدر سعی کردم کلمه ای پیدا کنم که بتونه جو کتاب رو نشون بده به ذهنم خطور نکرد برای همین سعی کردم بخشی دیگر از کتاب رو بزارم
نقل
از متن:( گفت: «دنیای ما هم
دقیقاً همونجوریه. بارون بیاد گلا میشکفن. بارون نیاد پژمرده میشن.
مارمولکا حشرههای کوچیکو میخورن، پرندهها هم مارمولکا رو. اما آخرش
همهشون میمیرن. میمیرن و خشک میشن. یه نسل میمیره و نسل بعدی جاشو
میگیره. همیشه همینطوریه. هزار جور میشه زندگی کرد و هزارجور میشه مرد.
اما آخرش عیناً یکیه. تنها چیزی که باقی میمونه کویره.» همه همینطور
پشت سر هم ناپدید میشوند. بعضی چیزها یکباره محو میشود، انگار ناگهان
آنها را برچیدهاند. بعضی دیگر بهآهستگی در مه کمرنگتر و کمرنگتر
میشود... و تنها چیزی که باقی میماند کویر است.)
در صورتی که تمایل دارید این کتاب را مطالعه کنید میتوانید بر روی لینک زیر کلیک کنید
نقل از متن: (همه همینطور پشت سر هم ناپدید میشوند. بعضی چیزها یکباره محو میشوند، انگار ناگهان آنها را برچیده اند. بعضی دیگر به آهستگی در مه کمرنگتر و کمرنگتر میشود... و تنها چیزی که باقی میماند کویر است. وقتی از بار بیرون آمدم چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، و بارانی ملایم بر خیابان اصلی آئویاما میبارید. بیش از حد خسته بودم. قطرات باران بی هیچ صدایی ساختمانهای بلند را خیس میکرد، ساختمانهایی که مثل سنگ قبر، کنار هم ردیف شده بودند. اتومبیلم را در پارکینگ بار گذاشتم و پیاده مسیر خانه را پیش گرفتم. در میان راه بر لبه ی حفاظ کنار خیابان نشستم و کلاغ بزرگی را تماشا کردم که نشسته بر یک چراغ راهنمایی قارقار میکرد. ساعت چهار صبح، خیابان آشفته و کثیف به نظر میرسید . سایه ی تباهی و گسیختگی همه جا در کمین نشسته بود و من هم بخشی از آن بودم . مثل سایه ای که بر دیوار افتاده باشد.)
دلم میخواد خیلی خیلی بیشتر راجب کتاب صحبت کنم ولی هر چقدر سعی کردم کلمه ای پیدا کنم که بتونه جو کتاب رو نشون بده به ذهنم خطور نکرد برای همین سعی کردم بخشی دیگر از کتاب رو بزارم
نقل از متن:( گفت: «دنیای ما هم دقیقاً همونجوریه. بارون بیاد گلا میشکفن. بارون نیاد پژمرده میشن. مارمولکا حشرههای کوچیکو میخورن، پرندهها هم مارمولکا رو. اما آخرش همهشون میمیرن. میمیرن و خشک میشن. یه نسل میمیره و نسل بعدی جاشو میگیره. همیشه همینطوریه. هزار جور میشه زندگی کرد و هزارجور میشه مرد. اما آخرش عیناً یکیه. تنها چیزی که باقی میمونه کویره.»
همه همینطور پشت سر هم ناپدید میشوند. بعضی چیزها یکباره محو میشود، انگار ناگهان آنها را برچیدهاند. بعضی دیگر بهآهستگی در مه کمرنگتر و کمرنگتر میشود... و تنها چیزی که باقی میماند کویر است.)
در صورتی که تمایل دارید این کتاب را مطالعه کنید میتوانید بر روی لینک زیر کلیک کنید
http://opizo.com/0c9BQq